دلنوشته های مامانی
سلام عزیز دلم من امروز جمعه 17/8/92 از بیمارستان مرخص شدم . من بخاطر سلامتی تو حتی از جونم می گذرم . بابایی با ماشینی که بخاطر رفاه من و تو ، دیروز خریده ، اومده دنبالمون و من و تو برای اولین بار توی ماشین مون نشستیم و به خانه اومدیم و من و تو بعد از خوردن ناهار که بابات زحمتش رو کشیده بود و از بیرون تهیه کرده بود ، رفتیم حمام و بعدشم استراحت کردیم و هر چی هم خاله ها گفتن بیا پیشمون که مراقبت باشیم ، نرفتم که نرفتم و توی خونه ی خودمون و روی تخت خودمون حسابی استراحت کردیم . بابایی هم که شبکار بود رفت سر کار و ما دو تا رو تنها گذاشت و شب هم فاطمه جون و فردین کوچولو اومدن پیش ما که تنها نباشیم و شب رو پیش ما موندن تا صبح که بابات اومد و ی...