رویای ما به واقعیت می پیوندد ...
من بســیــاررررر خوشحالم !!!
این تاریخ رو خوووب به خاطر خواهم سپرد : 8 / آبان / 1392
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خدایم به لبخندم ، لبخند زد
ولی نمیدونستم چرا !
امروز راستش زیاد حس و حال کار کردن نداشتم !
تا اینکه ساعت 11:41 بود که مامانیت تماس گرفت روی خط موبایلم
با گریه و خنده ( البته من بیشتر گریه رو حس میکردم ) هی به من یه چیزی رو میخواست بگه !
و اون این بود که :
باردار هست ...
باورش برام سخت بود
هیجان زده بودیم ! هم من هم مامانیت
اون گریه میکرد و منم گریه میکردم
اون میخندید و من هنوز گریه میکردم
بخاطر لطف خدا ...
قرار شد مامانیت امروز پیش خانوم دکتر نوبت بگیره و معاینه بشه
خانوم دکتر گفته مامانیت باید سونو بشه و تحت مراقبت قرار بگیره
الان هم منتظر نشسته تا نوبتش بشه و بره داخل اتاق دکتر ( همین حالا تلفنی باهاش صحبت کردم )
منم که طبق معمول آخر هفته ها ، به همراه نگاری میرم خونه ی شما
شب میام و این مطلب رو حتما برات کامل میکنم چون میخوام همه چیز تمام و کمال باشه
پی نوشت
نی نی خوشگلی مامانیت گفت اینو حتما بگم که :
امروز سالروز عقد مامان گلشن و بابا مهردادت بوده !
و یه چیز دیگه هم که خودم خواستم بگم این که اولین بارون پاییزی اهواز ، یک روز بعد از اینکه متوجه شدیم خدا هدیه ی بسیار ارزشمند و گرانبهایی چون تو رو به ما داده ، باریدن گرفت که باید بگم امسال یه خورده زودتر از سال گذشته این اتفاق افتاد و من به فال نیک میگیرم این قضیه رو !