رویای گــلشـن

دلنوشته های مامانی

1392/8/17 17:21
نویسنده :
198 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

من امروز جمعه 17/8/92 از بیمارستان مرخص شدم . من بخاطر سلامتی تو حتی از جونم می گذرم . بابایی با ماشینی که بخاطر رفاه من و تو ، دیروز خریده ، اومده دنبالمون و من و تو برای اولین بار توی ماشین مون نشستیم و به خانه اومدیم و من و تو بعد از خوردن ناهار که بابات زحمتش رو کشیده بود و از بیرون تهیه کرده بود ، رفتیم حمام و بعدشم استراحت کردیم و هر چی هم خاله ها گفتن بیا پیشمون که مراقبت باشیم ، نرفتم که نرفتم و توی خونه ی خودمون و روی تخت خودمون حسابی استراحت کردیم . بابایی هم که شبکار بود رفت سر کار و ما دو تا رو تنها گذاشت و شب هم فاطمه جون و فردین کوچولو اومدن پیش ما که تنها نباشیم و شب رو پیش ما موندن تا صبح که بابات اومد و یه استراحتی کرد و بعدشم رفت دنبال کارهای سند ماشین و ظهر هم برگشت بعد از ناهار ، به بابات گفتم که ما رو ببره گلستان و این اولین بار بود که تو رفتی پیش خاله ها البته خاله شبنم هنوز از سرکار برنگشته بود ولی خاله شیرین و نگاری خونه بودن و بعد از نیم ساعت خاله شبنم هم اومد و بعد از خوردن ناهار ، وبلاگی رو که برات درست کرده نشونم داد . خیلی قشنگ شده بود ولی یکدفعه بعد از کلی ذوق وبلاگت یهو حالم بد شد و من احساس خطر کردم برای از دست دادن تو ! دنیا روی سرم خراب شده بود به شدت گریه میکردم و سعی داشتم با دکترم تماس بگیرم که بخاطر شلوغی مطب ، امکان تماس نبود . تا اینکه بعد از کلی تلاش بالاخره موفق به تماس شدم و علائمی که گفتم ، دکترم گفت خطر سقط جنین داری و باید کاملا در استراحت مطلق باشی . این بدترین خبری بود که شنیدم آخه بعد از از دست دادن خواهرت حتی فکر کردن به اینکه تو را هم از دست بدم دیوانه ام می کند . خاله شیرین و خاله شبنم که حالشون از من بدتر شده بود و خاله شبنم هی برام آب میاورد که بخورم بلکه گریه م بند بیاد ولی من خیلی ترسیده بودم و دست و پام رو گم کرده بودم . بالاخره باباییت اومد دنبالمان تا ما رو به خونه ببره رفتم پایین که بریم خونه ولی سر خیابون خاله اینا مراسم تعزیه خوانی امام حسین بود و بابات من رو برد اونجا تا تماشا کنم و من اونجا تو رو از امام حسین خواستم و تقاضا کردم که تو رو به ما ببخشه و از هر قضا و بلا حفظ کنه . با گریه شدید تو رو از امام حسین خواستم با دل شکسته و نا امید . چند دقیقه ای منتظر خاله شبنم شدیم تا آماده بشه و همراه من بیاد که من شب تنها نباشم . چون بابات شبکار بود و حال منم خوب نبود . بعد از کمی که رسیدیم خونه خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم از اون علائمی که دیشب دیدم هیچ خبری نیست و الحمدلله تا ساعت 12:30 شب هم که شد هیچ مشکلی برام پیش نیومد و باید تا سه شنبه منتظر بمونیم و بعد بریم دکتر تا معاینه بشم . امیدوارم سالم و صحیح باشی و در حال رشد کردن در وجود من باشی عزیز دلم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)