تولد خاله شیرین
سلام عزیز دل خاله
دیروز اولین تولد عمرت رو تجربه کردی
تولد خاله شیرین جونی بود که حسابی هم خوش گذشت
راستش دیروز مامان گلشنت اصلا حالش خووب نبود
سر ظهر باهاش تماس گرفتم که احوالش رو بپرسم که گفت بیحال افتادم و حالم خوب نیست ! منم که اینو شنیدم ، زود راه افتادم به سمت خونه ی شما که رفتم دیدم بلهههه مامان خانومت بی حال افتاده روی تخت و هیچ حالش خوب نیست ! هر کارش کردم که نه چیزی خورد و نه حاضر شد خودشو ببره یه دکتر نشون بده !!!
منم که باید برمی گشتم شرکت ، بهش گفتم حداقل پاشو برو خونه ی ما که تنها نمونه تا منم از سرکار برم خونه .
از طرفی تولد خاله شیرین هم بود . اولش قرار بود یه مهمونی کوشولوی خودمونی داشته باشیم و کیک بخوریم و شام با هم باشیم ولی هنوز از خونتون نرفته بودم که خاله شیرین تماس گرفت که زهرا جوون باهاش تماس گرفته و تولدش رو تبریک گفته و گفته کی بهمون کیککک میدی !
خلاصه من و مامانت فکر کردیم که یه مهمونی راه بندازیم و خونه ی شما هم باشه که به نفع مامانت هم باشه ! چون از خونه ی خودتون که دل نمی کَنه ! بابات هم شبکار بود و اگر ما خونه خودمون تولد بازی راه می نداختیم که قطعا مامانت با اون حال بدش ، تنها می موند !!!
خلاصه من رفتم شرکت و برگشتم خونه خودمون که دیدم مامانیت پا شده اومده گلستان !
به زهرا جوون تلفن زدیم و بهش گفتیم واسه امشب پاشن بیان که دور هم جمع باشیم که اونا هم بعد از کمی قبول کردن . زمان خیلی کمی داشتیم واسه آشپزی و تهیه مقدمات جشن تولد هول هولی !!!
بارون هم حسابی باریده بود و یه رنگین کمون بسیاااارررر نااااززززز توی آسمون اومده بود !
مامانت و خاله شیرین با هم رفتن به سمت خونه ی شما و من و نگاری هم رفتیم شیرینی فروشی برای گرفتن کیک و خرید یه مقدار خرده ریزه واسه شام . از بس که زمان زیادی داشتیم ، تاکسی که من و نگاری باهاش در حال رفتن به خونه شما بودیم ، خاموش شد و روشن هم نمیشد که نمیشددددد !!! ساعت از 5 عصر گذشته بود و مهمونامون هم قرار بود ساعت 7 عصر بیان و مسول شام هم من بودممم !!! هیچوقت توی عمرم اینقدر به سرعت شام واسه مهمون آماده نکرده بودم !
شانس آوردیم که یه تعمیرکار همون اطراف مشغول خرید بود و اومد به کمک آقای راننده !
بالاخره که من رسیدم و یه سالاد اولویه بسیار خوشمزه رو به سرعت برق و باد آماده کردم و یه سوپ جو از همون سوپ جوهای معروف خاله شبنمی آماده کردم واسه مامانت چون میخواستم بخوره تا قوت بگیره و از بی حالی دربیاد و خاله شیرین هم اسپاگتی فتوچینی آماده کرد !
از مهمونا هم خواستیم 45-30 دیرتر برسن تا ما کاملا آماده باشیم که خدا رو شکر همه چیز به خوبی انجام شد و زهرا جوون و مریم جوون با نازنین جوون ، دوست مریم جوون اومدن و کلی شلوغ کردن و گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم . مامانیت هم با اینکه خیلی بی حال بود اما یه کمی می نشست و یه کمی هم میرفت استراحت میکرد و دوباره میومد پیش ما .
مامانیت نتونست شام بخوره ! هر کاریش کردم که فقط دو سه قاشق سوپ بخوره ، نخورد که نخورد !!! کیک هم نخورد !
مهمونا تا دیروقت بودن و آخر شب بود که رفتن و اینجوری بود که دومین ماه از فصل پاییز رو هم پشت سر گذاشتیم و یه روز به زمانی که قرار هست تو رو در آغوش بگیریم ، نزدیک شدیم !
اینم بگم چون مامانت بی حال بود واسه همین عکس نگرفت تا امروز که بهتر شده بود و عکس گرفت تا برای تو اینجا بذارم
اینم از عکسا که اولیش واسه کیک تولد خاله شیرین جونیه
عکس دومی هم که امروز گرفتم تا یادگار بمونه از 30 آبان 1392
به ترتیب از راست به چپ :
نگاری گلی ، خاله شیرین جوونی ، مامانیت و تو که توی دل مامانیت هستی
خودمم که عکس توی دوربین خودم نداشتم چون با دوربین زهرا جوون اینا عکس گرفته بودم دیشب ! ایشالا یه سری دیگه عکس خودمم میذارم
اینم یه عکس از مامانیت و بابائیت که اینجا برات میذارم